هایدگر رو که دیگه میدونی کیه؟

دختر جاهل و تحت تاثیر غربی هستم واسه خودم خلاصه

چهارشنبه, ۲۵ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۲۱ ب.ظ

کل علایق من در زندگی در پسرها و رپ کردن و فیلم دیدن و کتاب خوندن و زیاد رقصیدن و تیپ‌های قشنگ زدن و با صدای بلند خندیدن و خوشحال بودن خلاصه میشه.

پول زیادی هم حتی نمیخوام. برامم مهم نیست وقتی علایقم رو دنبال میکنم عرف چه نظری درباره‌م داره!

ولی بیشتر وقتا باید بگم ببخشید، میشه پاتون رو از گلوم بردارید؟ قول میدم نخونم. فقط میخوام نفس بکشم!

  • نرگس سبز

از اول

جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۵ ق.ظ

عمرم به جایی رسیده که وقتی برای فرار یا دروغ باقی نمانده. باید بنشینی و مثل آدم بزرگ‌ها کارهایی که تا الان انجام داده‌ای را ارزیابی کنی. ولی ارزیابی کلمه فریبکاری‌ست چون شیک به نظر می‌رسد. خون و خون ریزی ندارد. تمیز است. در باطن اما دهنت را فلان می‌کند. باید جلوی مشت‌ها و سیلی‌های حقیقت بایستی بدون اینکه حق پا پس کشیدن، ضربه متقابل، یا حتی تمیز کردن خون بینی‌ات را داشته باشی.

از خودم ناامیدم. در طول زندگی خودم را مجبور کردم همانی را انجام بدهم که دوستش ندارم. و به کارهایی که دوست داشتم بی‌توجهی کردم. فروختمشان به هیجان و کشف. از این هیجان و کشف چه عایدم شد؟ هیچ. باید از اول به دنیا بیایی با این تفاوت که گذشته داری. گذشته‌ای غیرقابل دفاع. 

تکلیف آدم‌ها با من زودتر از تکلیف من با آدم‌ها روشن می‌شود. برای همین از همه عقب می‌افتم. از زندگی صرفا تصوری دارم که همان هم پیش می‌برتم اما به اندازه بقیه ازش خبر ندارم. برای همین وقتی احساس واقعی‌ای را هم در این شیر تو شیری تجربه میکنم، بدیهی و کهنه و دمده شده. مصرفی هم که ندارم. پوست سفید و لب گردویی و دماغ فندوقی هم. که تجسم زیبایی کنار شومینه شوم و زندگیم با مردی راضی به خرج کردن برای زیبایی بگذرد. 

من یک زن خاورمیانه‌ای هستم. در تلاش نه برای تقابل با مردسالاری، سرمایه داری، حکومت و مبارزه و خلق هنر متعهد، بلکه دنبال جایگزینی برای همه این‌ها. جایگزینی ساده. مثل بودن در یک روستا و استقبال از هر مردی که زن ندارد. وگرنه باز زن‌های حسودی پیدا می‌شوند تا حکم قتل صادر کند. شر به قوت خود ادامه می‌دهد. حتی در روستا.

دل خوش من هنوز امید به ارزیابی و پیدا کردن تصمیم درست دارد...

  • نرگس سبز

تو بگو ابر بباره، به حرف ما که گوش نمی‌ده

سه شنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۳ ق.ظ

دور سر خودم بگردم! که تنهام. و چیز جدیدی نیست. با علیرضا رپ میکنم. فری استایل. کارم خوبه. استادا اعتصاب نکردن. فقط به دل بچه‌ها نمیان کلاس. وضع مملکت خرابه. میترسم. دوست صمیمیم رو از دست دادم. خودم کرم ریختم. وقتی گفت میشه یه زحمت بدم؟ گفتم نه ببخشید. اونم به تیریش شنل ملکه‌ایش برخورد. فکر کرده منم مثل بقیه‌ام. خایمال پروره‌. از پس پروروندن من برنیومد. ریدم بهش. دلم براش تنگ نشده با اینکه از دستش دادم. دلم برای تو ولی هنوز تنگه. از بهار پارسال دل بی‌صاب من برای تو تنگه عزیزجان. کاش انقد عاشقت نبودم. کاش کلا انقدر عاشق نشم تو زندگی. به قرآن سهم نصف کره زمین رو من در این حس خوردم. زمین خوردم. مچاله شدم. اگر عاشق نشدید احتمال بدید این بار و عذاب گنده به جای شما رو کول من افتاده. کاش بهت بگم به درک. دلم دوست پسر میخواد. کف خونه وحید پخش میشم و داد میزنم دلم دوست پسر میخواد. وحید بهم میخنده. خواهرم یه شب از اینکه دوست پسر ندارم واقعا غصه خورد. چی شد زندگی انقد بد شد؟ دور خودم بگردم! که هنوز تنهام. هنوز گاهی توی وبلاگم مینویسم. وبلاگ چی بود راستی؟ شماها زنده این؟ کسی صدای منو میشنوه؟ ازتون خواهش میکنم رفتید بیرون به ساچمه نخورید. به باتوم نخورید. اگرم پسر قشنگی بودید که از هنر سرش میشه، و از فلسفه، و از ادبیات، بیاید منو بغل کنید. من دختر خوبیم. کمبود محبت دهنم رو سرویس کرده. کاش حداقل روزبه میومد پیشم. ولی رفیق شفیقش رو بیشتر دوست داره. خونه مهسا از خونه من بزرگ تره. حق میدم. راستی کل امروز منتظر بودم مهسا مسیج بده بگه بیا اینجا. یه روز خودکشی میکنم. این مغز، شبیه مغزایی شده که یه روز خودکشی میکنن.

مملکته داریم؟ زندگی داریم؟ یه دوست پسرم نداریم...

  • نرگس سبز

دلم برای خودم تنگ شده

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۱۲ ب.ظ

یک صبح بیدار می شوم و وقتی به آسمان نگاه میکنم پرنده ها به من می گویند مرخصی. من حتی نه خیلی خوشحال، ولی خیلی رها شده از جا بلند می شوم. چیزهای بعدی خیلی اهمیت ندارد. ولی آن موقع حتما صبحانه ای باید باشد. دوشی بگیرم. از خودم وقتی دوش میگیرم، نه اینکه خوشم بی آید، ولی ساده گذر میکنم. بعد بروم یه خورده مطالعه بکنم بدون آنکه بفهمم. چون هرچی بیشتر میفهمم بیشتر میبینم رنج هایم کوه شده. آن موقع حتما دوباره آرزو میکنم رنج را بچشم. تا آدم های پخته تر دوستم داشته باشند. دوباره برای مهم می شود کی از من خوشش می آید کی نه. دوباره آدم ها درجه بندی می شوند. موضع من سخت روی هر ارزش اخلاقی ای استوار است. بعد احتمالا کسی به من پیغامی می دهد. وقتی می روم بیرون، نه اینکه خوشحال باشم، اما هیجان در من وجود دارد. هیجان دیدن آدم ها. چیزی برای یاد گرفتن. بدون آنکه فکر کنم چطور به نظر می رسم. بعد چند کلاس دانشگاهی که درست است هنوز چیزی دستم را نگرفته، اما میدانم با ممارست بالاخره میفهمم چه می گویند. هنوز چیزی وجود دارد در کلاس های دانشگاه. هنوز چیزی هست. بعدش احتمالا وقت گذرانی با خواهرها. با کلی نقطه مشترک. همه مان موافق. احساس میکنیم ما از همه بهتر میفهمیم. این حس برتری به جای آنکه بذارد با هم عصبانی باشیم، ما را بهم نزدیک می کند. مثل یک تیم. من دوباره با اندیشه ام احساس میسازم، نه با احساساتم اندیشه. منطقی و قوی با هر رویدادی مواجهه میکنم. رویدادها نه آنکه بی اهمیت، بلکه آنقدر غلیط هم به نظر نمی رسند. موقع خواب، با استرس فیلم های ندیده، تئوری های نخوانده، موضع های نگرفته، برای فردا امید میسازم.

یک روز بالاخره از این نشخوار ذهنی مرخص می شوم. مثل قدیم می شوم. مثل چیزی که بودم و چقدر حالا می فهمم قابل احترام و افتخار بود.

  • نرگس سبز

دیگه حتی دوست ندارم فحش بدم

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۰ ق.ظ

اوضاع خیطه. مجبورم این ترمم رو حذف کنم اگر بخوام مشروط نشم. رفتم سر کار تا حس کمبودی که داشتم رو جبران کنم صرفا و تجربه. اما چشم باز کردم دیدم کار لازممه چون آدم نمی‌فهمه چطور قیمت‌ها انقدر نجومی بالاست و احتمالا همه نظرشون اینه خب کافه و غذای بیرون رو بذار کنار. جواب منم اینه که نمی‌تونم. همینا مونده واسم. کار نمیذاره درس بخونم. بعد سه سال پشت کنکور موندن و خوردن دانشگاه رفتنم به کرونا و فرو رفتن تو اجتماعی که همه‌ش ازش فرار میکردم، یک ترم به عقب موندگی‌هام اضافه شد. هنوز زبان انگلیسیم افتضاحه. مادرم داره پیر و بی‌حوصله می‌شه و هنوز هفتگی باید به همه بچه‌هاش پول بده. نمی‌تونم از پس زندگی بربیام. از پس ادامه دادن تو این خونه. ترک شده‌ام. دل آدم‌ها رو شکوندم. و خیلی خیلی تنهام. اوضاع خیطه. دوربینم دیگه کار نمی‌کنه. تو علایقم سواد ندارم. عقبم. عقبم. از همه چیز عقبم. آغوش‌های مردانه‌ام رو از دست دادم. دوستانم رو از دست دادم. اوضاع خیطه. از پسش برنمیام. اصلا از پسش برنمیام.

  • نرگس سبز

سلام هیولا. دلم برات تنگ میشه

شنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۰۵ ب.ظ

بس کن نیا نزدیک. بس کن. توی مکان عمومی منو لمس نکن. بس کن. داری تعرض میکنی. البته احتمال میدی اوکی باشم به واسطه گذشته‌ای که داشتیم. چون کلا شماها دوست دارین از هرچیزی استفاده کنین تا این پیش فرض رو که همه چی اوکیه تو ذهنتون بیشتر تثبیت کنه. خیلی خب. بدت میاد تو رو همراه بقیه ببینم. کلی ببینم. فردی میبینمت. باشه. خیلی خب. ولی نزدیک نیا. حالا که اومدی تکلیف مشخص کن. من میترسم ازت. از حرمتم. از معصومیتم. از بد بودن تو. حالا این چی شد؟ بریم من باید قرار کاری بذارم. رها کن منو. نشین میز کناری. خیلی خب بشین. بامزه‌ای. مردی هستی برای خودت. رودربایسی دارم باهات. نه فقط با تو. با تمام دنیا. حتی با خودم. پس باشه بریم. رابطه شروع کنیم. چقدر متفاوتیم. دلم تنگه. دوستامو میخوام. خیلی ترسیدم. راز مگو رو میگی. کی میگی؟ وقتی رفتی سفر. دلم برات میسوزه. بعد برای خودم. خشم؟ نه. استرس فقط. قربونت برم. من نزدیکی با تو رو دوست دارم. اما یه جاهایی هم دوست دارم تنها بشم. در واقع تایم‌هایی که دوست دارم تنها باشم، با وجود تو، زیادتر شده. نشونه خوبی نیست. بریم شیرینی بدم بهت. کاش هودی با ساز ایکس لارج بگیری. ولی لارج میگیری. چقدر متفاوتیم. ولی بازم خوشگله. چایی سیگار خوش میگذره. خوبی‌ها، ولی درک نمیکنی. جدیده برات همه چی. در حالی که من هیجانی ندارم. نکنه توام هیجانی نداری؟ ترسم رفته. رخوت اومده. افسرده‌تر از قبلم. نگاه به خنده‌هام نکن. ولی بخند. زیاد بخند. کتابایی که گرفتی رو دارم دونه دونه میخونم. من مریضم. مریضم کردن.

خود توام مقصر بودی. سه سال پیش رو یادت نمیاد؟ حالا اومدی میگی رابطه و عشق و علاقه؟ سه سال پیش که داشتم توی گه نوجوونی خودم خفه میشدم، چرا اونطور بودی پس؟ از عطرت استفاده میکنم. امروز انقدر اون قره‌قروتی که آورده بودی برام رو خوردم که معدم نفخ کرده. دوستت دارم. ولی نمیتونم رابطه رو ادامه بدم. همون موقع باید یه کاری میکردی.

کاش همون سه سال پیش دوستم داشتی، حالا دیگه همه چیز فرق کرده.

  • نرگس سبز

عباس

دوشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۸ ق.ظ

لیوان آخر را شستم از کافه زدم بیرون. یک نخ سیگار هم قبل بیرون آمدن از توی پاکت برداشتم . کنار جدول ایستادم به دور نگاه کردم پک زدم. عباس آمد نزدیکم. آخر از دست او ناراحت بودم. شنیدم می‌گوید: نرگس.

برنگشتم. حرصی بودم. نه. حرصی نبودم. دلشکسته بودم. دوباره گفت: نرگس.

باز هم برنگشتم. دلم سوخت که برنگشتم. ولی دیگر دیر شده بود. آمد کنارم ایستاد دست زد روی شانه‌ام گفت: چرا جواب نمیدی؟ بیست بار صدات کردم.

داشت اغراق میکرد. کلا دوبار صدایم کرده بود. همه‌اش را شنیده بودم. گفتم: نشنیدم.

گفت از دست من دلخور نشو. 

زدم زیر گریه. صورتم را البته چرخاندم. از ترس اینکه فکر نکند برای جلب توجه گریه میکنم، آن را پنهان کردم. معلوم بود کونم گهی ست. از این نظر که گریه‌های زیادی را برای جلب توجه انجام داده‌ام که حالا انقدر مراقبم اشک‌های آن لحظه که واقعی بودند به هیچ قضاوت بی‌جایی آلوده نشوند. گفت گریه نکن. به من نگاه کن.

نگاهش نکردم. اشک‌هایم را به سمت میله‌های زشت جلوی کافه ریختم. گفت دورت بگردم یک لحظه به من نگاه کن. دست و پایم شل شد. صد خورشید در من غروب زنده و افسون گر کرد. صورتم از اشک چروک شد. نگاهش کردم. گفت جان. بعد سه بار دیگر گفت جان. گریه نکن. خر شدم. یک پک دیگر به سیگار زدم. و به تمام کلمات محبت آمیزی که بین ما بود فکر کردم و لذت بردم. این اولین تجربه من از لحظه‌ای احساسی بود که هیچ بار سکشوالی یا عطفی‌ای رویش سنگینی نمی‌کرد. عباس فقط همکار بود. حتی چشمی هم روی من ندارد. زیاد به پر و پایم نمیپیچد. منم دوستش ندارم. نه دندان‌های کرم خورده‌اش را، نه ریش‌های بلند و نه آن طوری که روی زمین راه می‌رود. انگار سرامیک‌ها زیر پاهایش موج می‌خورند. اما آن لحظه محرک احساسی عجیبی بود. قلبم ورم کرد و نفسم بوی نعنا گرفت.

گفت ببخشید ناراحتت کردم. گفتم نه اشکال ندارد. گفت دورت بگردم که اشکال ندارد. بعد سیگارش را خاموش کرد و رفت.

 

 

بیشتر از یک ماه است که می‌روم سرکار توی کافه. سالن دار و ظرف شورم. گاهی توی بار نوشیدنی سرد هم میزنم. حقوقم را سر وقت دادند. با یکی از همکارهایم ریختم روی هم. و صاب کارم آدم حسابی‌ست.

بیا. این هم از این. سرکار. آن هم توی کافه. بهایش هم فرسودگی و کم شدن وقت و اصطکاک اعصاب است. نوش جونم. گوشت شود به تنم. اهرم‌های سرمایه‌داری در من اصلا. فرو شود. با حرمت نداشته شغلم در اجتماع کیری‌ و در نهایت، هیچ به جز انتظار برای مرگ.

 

  • نرگس سبز

آخ

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۰۶ ق.ظ

نه گله‌ای دارم نه مزاحمتی. جز اینکه درد و بلات بخوره تو سر من. اگر به جای تو تمام رنج‌های عالم رو بکشم مفیدتر نیست؟ امروز رفتم جیگرکی‌ای که اولین بار رفتیم تا مخم رو بزنی. شیطون وروجک. پیرمرده نگران گوشیم شده بود. میخواستم ازش بپرسم شما این آقا جو گندمی که زیاد میاد پیشتون رو ندیدید جدیدا؟ بعدش رفتم اگزیت. عین اولین روز قرار. میخواستم همونجایی بشینم که نشسته بودیم. ولی پر بود. رفیق دوست دختر سابقت رو دیدم. میخواستم ازش بپرس ندیدیش جدیدا؟ هی بهش نگاه کردم. یارو فکر کرد عاشقش شدم. شایدم شدم. دلیل کافیمم اینه که با تو عکس داره.

دور سرت بگردم. خوب باشی همیشه. 

  • نرگس سبز

حوصله ندارم.

جمعه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۲۷ ب.ظ

صدایی خداگونه مرا مداوم نصیحت می‌کند. که در قبال آدم‌هایی که من را دوست ندارند تنها چیزی که باید ازم سر بزند دل کندن است. دوست داشتن یا نداشتن برای من معیارهای حداقلی دارد. دنبال شدنم در فضا مجازی. مهم بودن دغدغه‌ها و احساساتم. کمی دلسوزی و کمی کمک. و مهم‌تر از همه بدخواهی نکردن.
دوست قدیمی‌ای را اتفاقی توی کافه‌ دیدم.
در صف دستشویی بودم تا وقتی متوجه شدم پیکری کنارم ایستاده و عادی نیست. منتظر هست اما منتظر اینکه برود توی دستشویی نه. منتظر توجه من. برگشتم و شناختمش. ذوق نکردم. استرس نگرفتم. سریع شناختمش. بعد از شیش ماه دیده بودمش و اولین جمله‌ای که از دهانم بیرون آمد این بود: چقدر خوش تیپ شدی.
گفت: از آشنایی با شما خوشحالم.
گفتم: من هم.
دست دادیم.
گفت : میری دستشویی کنی؟
بعد از بدیهی بودن سوالش جا خورد. بدون آنکه به جا خوردگی احتمالی من فکر کند. همیشه به اینکه تا این اندازه حتی در خجالت کشیدن هم متاثر و متکی به خود است غبطه خورده‌ام. خودش ادامه داد: نه پس داری میری تو دستشویی... بعد از دستشویی میای یکم حرف بزنیم با هم؟
گفتم حتما. و رفتم توی دستشویی ریدم. معقدم میسوخت. با خودم فکر کردم حتی وقتی یوبس نیستی و گه‌ها همواره روان از درون تو راهی چاه توالت می‌شوند، تو باز مقعدت می‌سوزد. فکر کردم با اتفاقی که آن بیرون دارد می‌افتد همخوانی دارد. رفقای صمیمی دو سال پیش را، بعد از اینکه فهمیدم من را از همه جا قطع دنبال کرده‌اند و در شادی‌ها، هیچ سراغی ازم نمی‌گیرند، حتی گاها می‌فهمم بدی یا خنثی بودنشان را برایم می‌خواهند، بلاک کردم. سرد شدم. و گفتم بس است صبر کردن برای دوست داشته شدن. بهتر است از این آدم‌هایی که تا این اندازه جنون آمیز برایم مهم هستند، دور شوم. لعنت به اهمیتی که می‌دهم. لعنت به تنهایی من. ساده ریدمشان. ولی میسوزد مقعدم.
آمدم بیرون. سیگارم را از روی میزم برداشتم و نشستم سر میز او. آرام بودم. دل شکسته. دیدم توی اینستاگرام دوست پسر سابقم را توی اینستاگرام دنبال می‌کند. گریه‌ام گرفت. گریه کردم. ندید. از تو گریه کردم. برایم گفت تحت تاثیر بیرون رفتن مسی از بارسلوناست. گفت دنیا بی معنی ست. تماشای بازی‌ای که تویش بارسلونا یکی از تیم‌هایش باشد بی‌معنی‌ست. البته من در مورد واژه "بی‌معنی" به او کمک کردم چون نمی‌توانست توضیح دهد. حتی بهش گفتم به این اتفاقات می‌گویند " مرگ جزئی". چون من خوب گوش داده بودم. چون حسش را فهمیده بودم. و حتی خودم هم به مسی، که ابدا تا قبل و بعد نشستن سر میز رفیق قدیمی اهمیتی برایم نداشت، فکر کرده بودم. خوب بلدم چطور چیزی را مهم کنم و ناگهان از سکه بیندازم. حتی جایی وقتی اسم دوست دخترش را آورد که این این حس را نمی‌فهمد، دوست دخترش را که او هم رفیقم بود و خودم با هم آشنایشان کرده بودم ، لحظه‌ای با خودم مقایسه کردم. من فهمیدم و همراهی کردم اما دوست دخترت نفهمید. از این مقایسه، از این مقایسه بد، از این مقایسه لزجی که مرا در آن لحظه پست کرد دوستان عزیز، چیزی به من نماسید. نه حس خوب. نه غرور. نه امید. نه هیچ چیز دیگر. در لحظه ساخته و بعد بدون پرداخت از بین رفت. من دیگر حتی شایستگی رقابت هم نداشتم. من در ذهن هیچ کس و خودم، قدرت مقایسه را هم ندارم.
چیزی از خودم گفتم؟ نه. چیزهای جزئی. چیزهایی که فقط می‌خواست بشنود. چیزهایی که واقعا می‌خواستم بگویم نه. بعد حدس زدم می‌خواهد برود. ناخودآگاه برای اینکه حداقل در این ملاقات اتفاقی بیش از پیش شکست نخورم گفتم: باید بروم.
شکست از این میل که لحظه به لحظه فزونی میگرفت که رفیق قدیمی حالا بعد این مدت نخواهد حرف زدن را سریع تمام کند، برای گذشته معذرت بخواهد، حتی بگوید بیا دوباره هم را فالو کنیم و حرف‌های واقعی‌ات را برایم بزن.
حدسم درست بود. گفت: آره منم باید برم. مراقب خودت باش. خداحافظ.
دست دراز کرد. دستش را گرفتم. آمدم نشستم اینجا حالا. دلم برای خودم نمی‌سوزد. از غمی که دارم لذت می‌برم. فکر نکنم حال بقیه هم زیاد خوب باشد.
برای شما هم مهم نباشد. اصلا مهم نباشد. اینطوری طبق عادت من رفتار کردید و من راحت ترم.

  • نرگس سبز

به دیوارهای اتاقم دست زدم و گفتم:چقدر تغییر کردی. دارم به دنیا شک میکنم. وایسا چک کنم ببینم دیوارها هنوز تغییر نکردن؟

گفت: شوخ طبع شدی.

یادم نیامد از کی تصمیم گرفتم هم زیاد شوخی کنم هم شوخی هایم شبیه به هیچ کس نباشد. شاید فرمولی که ذهنم برای این ماجرا ترتیب داده همین است که از ناکامی ها و رنج ها جوک بسازم. و به عنوان کنایه به مخاطبم ارائه کنم. به مخاطبی که با او در رابطه عاطفی بوده ام. یا دوست دارم باشم. ماجرای این شوخی هم مربوط به گزینه اول است. برایم در زندگی چیز اغراق آمیزی بود زندگی با شریک عاطفی. نه ماه زیر یک سقف. بعد هم جدا شدن. علت؟ خستگی. بعد شیش ماه دوباره دیدمش. دعوتش کردم خانه تا پیشنهاد بدهم دوباره رابطه را شروع کنیم. چشم هایش پر شد از اشک و گفت ساده نیست. یک ماه در خیابان ها گریه کرده بود. من را خواسته بود. و من در حالت استراحت ذهنی، داشتم خودم را برای کس دیگری می سوزاندم و خسته تر میکردم. پیشنهاد من هم قطعا از سر رفع نیاز، فرار مشمئز کننده ای که از تنهایی دارم و چیزهای بچه گانه دیگری بود. ولی راست گفته بودم. او تغییر کرده بود. تصورم بهم ریخت. فکر میکردم یک تا ابد عاشق در این دنیا برایم می ماند. نماند. احمق هستم که گمان میکنم کسی میتواند انقدر درگیر من شود. صبح که رفت، خلایی آرامش بخش بر کل وجودم نشست. تنهایی ام را پذیرفتم. و به خودم نیشخند زدم. که هنوز فکر میکنم میتوانم از پس این زندگی بر بی آیم. یک آینده نگری همینجوری ای هم بهم گفت، دیگر قرار نیست به بچه بازی های گذشته ادامه بدهم.

  • نرگس سبز