حوصله ندارم.
صدایی خداگونه مرا مداوم نصیحت میکند. که در قبال آدمهایی که من را دوست ندارند تنها چیزی که باید ازم سر بزند دل کندن است. دوست داشتن یا نداشتن برای من معیارهای حداقلی دارد. دنبال شدنم در فضا مجازی. مهم بودن دغدغهها و احساساتم. کمی دلسوزی و کمی کمک. و مهمتر از همه بدخواهی نکردن.
دوست قدیمیای را اتفاقی توی کافه دیدم.
در صف دستشویی بودم تا وقتی متوجه شدم پیکری کنارم ایستاده و عادی نیست. منتظر هست اما منتظر اینکه برود توی دستشویی نه. منتظر توجه من. برگشتم و شناختمش. ذوق نکردم. استرس نگرفتم. سریع شناختمش. بعد از شیش ماه دیده بودمش و اولین جملهای که از دهانم بیرون آمد این بود: چقدر خوش تیپ شدی.
گفت: از آشنایی با شما خوشحالم.
گفتم: من هم.
دست دادیم.
گفت : میری دستشویی کنی؟
بعد از بدیهی بودن سوالش جا خورد. بدون آنکه به جا خوردگی احتمالی من فکر کند. همیشه به اینکه تا این اندازه حتی در خجالت کشیدن هم متاثر و متکی به خود است غبطه خوردهام. خودش ادامه داد: نه پس داری میری تو دستشویی... بعد از دستشویی میای یکم حرف بزنیم با هم؟
گفتم حتما. و رفتم توی دستشویی ریدم. معقدم میسوخت. با خودم فکر کردم حتی وقتی یوبس نیستی و گهها همواره روان از درون تو راهی چاه توالت میشوند، تو باز مقعدت میسوزد. فکر کردم با اتفاقی که آن بیرون دارد میافتد همخوانی دارد. رفقای صمیمی دو سال پیش را، بعد از اینکه فهمیدم من را از همه جا قطع دنبال کردهاند و در شادیها، هیچ سراغی ازم نمیگیرند، حتی گاها میفهمم بدی یا خنثی بودنشان را برایم میخواهند، بلاک کردم. سرد شدم. و گفتم بس است صبر کردن برای دوست داشته شدن. بهتر است از این آدمهایی که تا این اندازه جنون آمیز برایم مهم هستند، دور شوم. لعنت به اهمیتی که میدهم. لعنت به تنهایی من. ساده ریدمشان. ولی میسوزد مقعدم.
آمدم بیرون. سیگارم را از روی میزم برداشتم و نشستم سر میز او. آرام بودم. دل شکسته. دیدم توی اینستاگرام دوست پسر سابقم را توی اینستاگرام دنبال میکند. گریهام گرفت. گریه کردم. ندید. از تو گریه کردم. برایم گفت تحت تاثیر بیرون رفتن مسی از بارسلوناست. گفت دنیا بی معنی ست. تماشای بازیای که تویش بارسلونا یکی از تیمهایش باشد بیمعنیست. البته من در مورد واژه "بیمعنی" به او کمک کردم چون نمیتوانست توضیح دهد. حتی بهش گفتم به این اتفاقات میگویند " مرگ جزئی". چون من خوب گوش داده بودم. چون حسش را فهمیده بودم. و حتی خودم هم به مسی، که ابدا تا قبل و بعد نشستن سر میز رفیق قدیمی اهمیتی برایم نداشت، فکر کرده بودم. خوب بلدم چطور چیزی را مهم کنم و ناگهان از سکه بیندازم. حتی جایی وقتی اسم دوست دخترش را آورد که این این حس را نمیفهمد، دوست دخترش را که او هم رفیقم بود و خودم با هم آشنایشان کرده بودم ، لحظهای با خودم مقایسه کردم. من فهمیدم و همراهی کردم اما دوست دخترت نفهمید. از این مقایسه، از این مقایسه بد، از این مقایسه لزجی که مرا در آن لحظه پست کرد دوستان عزیز، چیزی به من نماسید. نه حس خوب. نه غرور. نه امید. نه هیچ چیز دیگر. در لحظه ساخته و بعد بدون پرداخت از بین رفت. من دیگر حتی شایستگی رقابت هم نداشتم. من در ذهن هیچ کس و خودم، قدرت مقایسه را هم ندارم.
چیزی از خودم گفتم؟ نه. چیزهای جزئی. چیزهایی که فقط میخواست بشنود. چیزهایی که واقعا میخواستم بگویم نه. بعد حدس زدم میخواهد برود. ناخودآگاه برای اینکه حداقل در این ملاقات اتفاقی بیش از پیش شکست نخورم گفتم: باید بروم.
شکست از این میل که لحظه به لحظه فزونی میگرفت که رفیق قدیمی حالا بعد این مدت نخواهد حرف زدن را سریع تمام کند، برای گذشته معذرت بخواهد، حتی بگوید بیا دوباره هم را فالو کنیم و حرفهای واقعیات را برایم بزن.
حدسم درست بود. گفت: آره منم باید برم. مراقب خودت باش. خداحافظ.
دست دراز کرد. دستش را گرفتم. آمدم نشستم اینجا حالا. دلم برای خودم نمیسوزد. از غمی که دارم لذت میبرم. فکر نکنم حال بقیه هم زیاد خوب باشد.
برای شما هم مهم نباشد. اصلا مهم نباشد. اینطوری طبق عادت من رفتار کردید و من راحت ترم.
- ۰۰/۰۵/۱۵