هایدگر رو که دیگه میدونی کیه؟

به دیوارهای اتاقم دست زدم و گفتم:چقدر تغییر کردی. دارم به دنیا شک میکنم. وایسا چک کنم ببینم دیوارها هنوز تغییر نکردن؟

گفت: شوخ طبع شدی.

یادم نیامد از کی تصمیم گرفتم هم زیاد شوخی کنم هم شوخی هایم شبیه به هیچ کس نباشد. شاید فرمولی که ذهنم برای این ماجرا ترتیب داده همین است که از ناکامی ها و رنج ها جوک بسازم. و به عنوان کنایه به مخاطبم ارائه کنم. به مخاطبی که با او در رابطه عاطفی بوده ام. یا دوست دارم باشم. ماجرای این شوخی هم مربوط به گزینه اول است. برایم در زندگی چیز اغراق آمیزی بود زندگی با شریک عاطفی. نه ماه زیر یک سقف. بعد هم جدا شدن. علت؟ خستگی. بعد شیش ماه دوباره دیدمش. دعوتش کردم خانه تا پیشنهاد بدهم دوباره رابطه را شروع کنیم. چشم هایش پر شد از اشک و گفت ساده نیست. یک ماه در خیابان ها گریه کرده بود. من را خواسته بود. و من در حالت استراحت ذهنی، داشتم خودم را برای کس دیگری می سوزاندم و خسته تر میکردم. پیشنهاد من هم قطعا از سر رفع نیاز، فرار مشمئز کننده ای که از تنهایی دارم و چیزهای بچه گانه دیگری بود. ولی راست گفته بودم. او تغییر کرده بود. تصورم بهم ریخت. فکر میکردم یک تا ابد عاشق در این دنیا برایم می ماند. نماند. احمق هستم که گمان میکنم کسی میتواند انقدر درگیر من شود. صبح که رفت، خلایی آرامش بخش بر کل وجودم نشست. تنهایی ام را پذیرفتم. و به خودم نیشخند زدم. که هنوز فکر میکنم میتوانم از پس این زندگی بر بی آیم. یک آینده نگری همینجوری ای هم بهم گفت، دیگر قرار نیست به بچه بازی های گذشته ادامه بدهم.

  • نرگس سبز

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی