هایدگر رو که دیگه میدونی کیه؟

عباس

دوشنبه, ۵ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۸ ق.ظ

لیوان آخر را شستم از کافه زدم بیرون. یک نخ سیگار هم قبل بیرون آمدن از توی پاکت برداشتم . کنار جدول ایستادم به دور نگاه کردم پک زدم. عباس آمد نزدیکم. آخر از دست او ناراحت بودم. شنیدم می‌گوید: نرگس.

برنگشتم. حرصی بودم. نه. حرصی نبودم. دلشکسته بودم. دوباره گفت: نرگس.

باز هم برنگشتم. دلم سوخت که برنگشتم. ولی دیگر دیر شده بود. آمد کنارم ایستاد دست زد روی شانه‌ام گفت: چرا جواب نمیدی؟ بیست بار صدات کردم.

داشت اغراق میکرد. کلا دوبار صدایم کرده بود. همه‌اش را شنیده بودم. گفتم: نشنیدم.

گفت از دست من دلخور نشو. 

زدم زیر گریه. صورتم را البته چرخاندم. از ترس اینکه فکر نکند برای جلب توجه گریه میکنم، آن را پنهان کردم. معلوم بود کونم گهی ست. از این نظر که گریه‌های زیادی را برای جلب توجه انجام داده‌ام که حالا انقدر مراقبم اشک‌های آن لحظه که واقعی بودند به هیچ قضاوت بی‌جایی آلوده نشوند. گفت گریه نکن. به من نگاه کن.

نگاهش نکردم. اشک‌هایم را به سمت میله‌های زشت جلوی کافه ریختم. گفت دورت بگردم یک لحظه به من نگاه کن. دست و پایم شل شد. صد خورشید در من غروب زنده و افسون گر کرد. صورتم از اشک چروک شد. نگاهش کردم. گفت جان. بعد سه بار دیگر گفت جان. گریه نکن. خر شدم. یک پک دیگر به سیگار زدم. و به تمام کلمات محبت آمیزی که بین ما بود فکر کردم و لذت بردم. این اولین تجربه من از لحظه‌ای احساسی بود که هیچ بار سکشوالی یا عطفی‌ای رویش سنگینی نمی‌کرد. عباس فقط همکار بود. حتی چشمی هم روی من ندارد. زیاد به پر و پایم نمیپیچد. منم دوستش ندارم. نه دندان‌های کرم خورده‌اش را، نه ریش‌های بلند و نه آن طوری که روی زمین راه می‌رود. انگار سرامیک‌ها زیر پاهایش موج می‌خورند. اما آن لحظه محرک احساسی عجیبی بود. قلبم ورم کرد و نفسم بوی نعنا گرفت.

گفت ببخشید ناراحتت کردم. گفتم نه اشکال ندارد. گفت دورت بگردم که اشکال ندارد. بعد سیگارش را خاموش کرد و رفت.

 

 

بیشتر از یک ماه است که می‌روم سرکار توی کافه. سالن دار و ظرف شورم. گاهی توی بار نوشیدنی سرد هم میزنم. حقوقم را سر وقت دادند. با یکی از همکارهایم ریختم روی هم. و صاب کارم آدم حسابی‌ست.

بیا. این هم از این. سرکار. آن هم توی کافه. بهایش هم فرسودگی و کم شدن وقت و اصطکاک اعصاب است. نوش جونم. گوشت شود به تنم. اهرم‌های سرمایه‌داری در من اصلا. فرو شود. با حرمت نداشته شغلم در اجتماع کیری‌ و در نهایت، هیچ به جز انتظار برای مرگ.

 

  • نرگس سبز

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی