هایدگر رو که دیگه میدونی کیه؟

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

پیشته

پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۲۵ ق.ظ

یکی از رشته‌های هنر معاصر، اسمش "حاضر آماده" است. اینکه این ماجرا از توالت دوشان شروع می‌شود و تبار شناسی این رشته چیست، خیلی مهم نیست. اما اتفاقی که در آن می‌افتد مهم است. استادمان میگفت در حاضر آماده هنرمند کاری را میکند که آدمی وقتی می‌رود برای کسی کادو بخرد. جنسی از پیش آماده شده را انتخاب می‌کند و کاغذ کادو دورش می‌پیچید و با این کاغذ کادو معنای مضاعف به آن شی می‌دهد.

میخواهم در زندگی از این ماجرا پرهیز کنم. از اینکه کاغذ کادوی یک سری آدم دور ابزار و تولیدات زندگی‌ام بپیچند. که دیدن لامپ من را یاد فلانی نندازد. انجام یک عمل مرا یاد بهمانی که گفت نشانه افسردگی‌ست نندازد. دانشجو بودنم من را یاد فلان کسک که میگفت بهمان نندازد. بلکه همه چیز دقیقا همان چیزی باشد که هست. یک رابطه خوب، سبزی درختان جنگل را سبزتر نکند و یک رابطه بد نگذارد فکر کنم خنده‌های مامانم زیبا نیست.

چون هرچقدر هم این کاغذ کادو پیچیدن‌ها دور تولیداتی که هنرمند هیچ نقشی تویش نداشته و معنا را یا کاملا از آن‌ها می‌زداید یا به آن حس و حالی بیش از آنچه که آن‌ها هستند می‌دهد، در زندگی یا دقیق‌تر بگویم، در هستی شناسی ( در هنر با معرفت شناسی طرف هستیم) این مسئله واقعا مزخرف است.

خلاصه کنم، که البته بلدش نیستم، ولی تمام تلاش این‌ روزهایم این است که همه چیز را دقیقا همانطور که هست درک کنم و بفهمم. بدون هیچ سایه‌ای. بدون هیچ کاغذ کادویی. بدون اعمال دخالت عوامل نامربوط.

  • نرگس سبز

نون و نمک هم را نخورده بودیم ما مگر ولد زنا؟

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ

سایه آدم وقتی پشت به آفتاب غروب راه می‌رود دراز است. سایه منم دراز بود و چسبیده بود به کف زمین. با خودم گفتم اگر ما حذف می‌شدیم از این خیابان‌ها و فقط سایه‌هامان به جای ما وظیفه حرکت کردن و زیستن را ادامه میدادند عجب تصویری می‌شد. آن هم در نور مرموز غروب. که در آهنی‌ای باز شد. نگاه کردم به سمت راستم. مردی برای وانت قراضه‌ای در ساختمانی نیمه کاره را باز میکرد. دلم شور افتاد.

سر خیابان که رسیدم، موجودی‌ام را از همان بانک همیشگی استعلام کردم دیدم هفت هزار تومن بیشتر ندارم. دلم شور افتاد. به مامانم زنگ زدم برایم پول بریزد بهم گفت ولخرج. دلم شور افتاد.

رفتم توی کافه. او تا وقتی من دستم را نیاوردم برای سلام، سلامم نکرد. یک میز تک نفره کنار در سالن بهم داد تا سردم بشود. کاپشنم را پوشیدم. یک ربع که گذشت، به زیر سیگاری و منو نگاه کردم. هیچ‌کس نیامد سفارش بگیرد. رنگ کاپشنم توی چشم و چالم بود. همه آن لحظه‌ها با رنگ کاپشنم پر شد. دست‌هایم کمی استیصال داشتند اما خودم نه. با استیصال کتابم را برداشتند و من تا صفحه پنجاه خواندم. ساعت را از روی گوشی چک کردم. دیدم یک ساعت گذشته. او ازم سفارش نگرفته بود. آن دختری که کنار بار کافه، داشت باهاش مصنوعی میخندید و تتوی تازه دستش را نشانش میداد هم، فقط میز جلویی من را تحویل می‌گرفت. چایی‌ها را برایشان می‌آورد. میزشان را خلوت می‌کرد. حتی شنیدم به کسی از همان میز جلویی گفت: "عزیزم". ولی همه من را بیخیال شده بودند.

زیر سایه نگاه احمد، که عادت سلام کردن باهاش را از اول هم نداشتم، ماسکم را زدم روی صورتم. دست‌هایم با همان استیصال وسایلم را جمع و جور کردند و اینبار کمی تپش قلب هم داشتم. پیش ایمان رفتم و گفتم یک ساعت است سفارش نمیگیرند از من. گفت خب به من میگفتی جانم؟

همان موقع فهمیدم دندان‌هایش چه مکعب‌های بزرگی هستند. خاکستری. و دماغ و پوست صورتش از یک بافت غیر انسانی ساخته شده‌اند. پوست سیب زمینی خال خال که خاصیت فلزی داشته باشد. اجزای صورتش مکعب و کروی، توی چشمهایم فرو می‌شدند و بیرون می‌آمدند و باز خودشان را فرو می‌کردند.

گفتم نه دیگر باید بروم. آمدم پول یک ساعت نشستن روی میز را حساب کنم. گفت بیخیال بابا.

همان موقع که گفت بیخیال بابا، من او را کاملا فراموش کرده بودم. او را که کنار من و ایمان ایستاده بود و چند ماه با هم زندگی کرده بودیم. او را که خرج سفرش را هم من میدادم. او را که به خاطرش خواهرم را... .

او را او او او او را. که به خاطر این کلیشه‌های منت گذاری باید خودم را سرزنش کنم. تخم حرام. تا حالا بهش نگفته بودم. ولد زنا. این را هم تا حالا بهش نگفته بودم. حتی وقتی ترکش کردم و برای انتقام به خواهرم پیشنهاد داد هم نگفتم. اما حالا او تخم حرام است. ولد زنا است. و همین امروز که برای اولین بار بدون خداحافظی از کافه‌ای که تویش کار می‌کند آمدم بیرون، دیگر موجود نبود. دیگر استعلامی نمیکنم. دیگر سر یک ولد زنا ولخرجی نمیکنم. توی بلوار قدم زدم و چندبار هم بلند گوزیدم. حالم بد نبود. چون احتمالا همان اول که تصمیم گرفته بودم بروم آنجا، میدانستم اینطور می‌شود.

و اگر راستش را بخواهم بگویم، همین را می‌خواستم.

  • نرگس سبز

غم نرگس را تپل کرده بود. شبیه یک توپ زیر یک درخت انجیر نشسته بود تا وقتی کسی کنارش نشست. که نشستنش زیر درخت انجیر در ساعت سه صبح عجیب نبود. نرگس چربی‌هایش را تکان داد. شخص نشسته پرسید برای چی ناراحت و چاق شدی؟ نرگس گفت چون هیچ دوستی ندارم. شخص نشسته گفت چطور؟ نرگس گفت بعضی‌هاشان آدم حسابم نکردند و من بعضی‌های دیگر را آدم حساب نکردم و اینطور شد که دورم خلوت شد. شخص نشسته گفت چه صادقانه گفتی. نرگس چیز صادقانه‌ای در میان ندید. اما خندید و دامنش کمی بالا آمد و پاهای تپلش در سه صبح نمایان شد. درخت انجیر تکان خورد و شخص نشسته تغییر شکلی جزئی از این تکان حاصل کرد. نرگس اشک ریخت. شخص نشسته دست روی شانه نرگس گذاشت و گفت جایی می‌شناسم که برای قد و قواره آدم رفیق میدوزند. نرگس گفت دیگر حتی حوصله وقت گذرانی با رفیق هم قد و قواره را ندارد چون بیست و دو سالش شده و دوست داشت یک سری رفیق با قدمت داشته باشد. نه اینکه تازه بیست و دو سالگی با یک سری آدم آشنا بشود که بیست و شیش سالگی مطمئن باشد می‌تواند بهشان بگوید رفیق. شخص نشسته گفت در آنجا که رفیق می‌دوزند قدمت هم می‌سازند برای دوستان. نرگس خوشحال شد و آدرس پرسید و حس کرد وقتی شخص نشسته دستش را از روی شانه‌اش برداشت لزجی خاصی روی پوستش مانده و وقتی باد می‌آمد خنکی‌اش می‌شد. 

نرگس بلافاصله به آدرس مورد نظر رفت. مکان را پیدا کرد. در را باز کرد. و با خوشحالی فریاد زد: من شصت تا رفیق خوب و با قدمت می‌خواهم.

ناگهان شصت شکل، شبیه شخص نشسته، از توی سایه‌ها بیرون آمدند و به نرگس تجاوز کردند. وقتی کارشان تمام شد صبح شده بود. بدن نرگس پوشیده شده بود از آن ماده لزج. که با دستمال پاک نمی‌شد. بلکه وقتی صبر می‌کردی بعد چند دقیقه سفید می‌شد و خشک و میتوانستی با دستت آرام آرام بکنی‌شان.

  • نرگس سبز

"عین" بهم گفت برویم کافه برادر هستی مهدوی دوست پسرم را نشانت بدهم. هنوز در آن شب‌هایی بودیم که باید از نه شب به بعد در کافه‌ها را میزدیم تا راهمان بدهند. بیرون درها، در سایه شب، انگار همه چیز آرام و خلوت و ترسناک بود و حکومت نظامی کرونا می‌چربید بر میل به شورش. ولی همینکه در باز می‌شد همهمه آدم‌ها و صدای موزیک و بوی عود هجوم می‌آورد. دوست پسرش ده سال از خودش بزرگ‌تر بود. یک پلیور یقه هشتی روی یک پیرهن بابا بزرگی پوشیده بود. می‌خواستم بگویم آخر عین عزیزم. این چه کسشری‌ست؟ نشستیم پای میز و پسر گفت هم‌دانشگاهی من است و فوق لیسانس فلسفه. گفتم مارکس به دیکتاتوری سوسیال باور داشته. گفت دارم یک کتاب از مارکس ترجمه میکنم. اینطوری‌ها نیست. منبع مطالعاتت را عوض کن. از پسر خوشم آمد. اختگی داشت. شوق نداشت. انگار مهندسی شیمی می‌خواند. کله‌اش باد نداشت. همین شد که چندتا اسم بردم از دانشجوهایی که میدانستم چندسالی در زندان بودند یا حتی همین سال بالایی خودم را. شروع کردیم خاله زنک بازی در مورد زندانی‌های سیاسی. کی دوست پسر کی‌ست. کی برای کیس پناهندگی فلان مقاله را توی شورای صنفی نوشته. تا وقتی لذتش همراه با پنیر غذایی که سفارش داده بودم زیر دندان‌هایم آب شد و پسر هم می‌خواست برود پارک لاله پینگ پنگ بازی کند. عین همه مدت ساکت بود. گفت من از حرف‌هایی که می‌زنید سر در نمی‌آورم. با خودم گفتم موقعی که دوست پسرش رفت دستشویی و منتظر اسنپ بودیم، حتما بهش می‌گویم این پسر تو را پیر می‌کند. تو هنوز جوانی. ول کن این کسشرهایی که آدم از سر نداریِ خودش می‌رود سمت دارایی که اشتباه است. حساب کردیم رسیدیم دم در. توی کافه پر از نور بود. پر از صدا. پر از بوی همبرگر. بیرون، سایه‌های غلیظ تمام جوانی‌های ما را برای بلعیدن نیاز داشت. وقتش بود. گفتم "ع". پارسا پسر خیلی خوبی‌ست. می‌توانی ازش زندگی یاد بگیری. برای نزدیک شدن بهش، چیزهایی که دوست دارد را مطالعه کن.

خندید و گفت قربانت.

تو راه برگشت به خانه دلم برای خودم و عین و زندانی‌های سیاسی خیلی سوخت.

  • نرگس سبز

ترم چهار

شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ق.ظ

پروژه فیلمبرداری دیجیتال این ترمت را یک خاطره کودکی بردار. که سما داشته باشد. خاطره را چندین بار با هم تداعی کنید تا ببینید برایتان تبدیل به چه می‌شود. خسته می‌شوید؟ پررنگ‌تر می‌شود؟ چیزهای جدید از تویش بیرون می‌کشید یا هربار می‌فهمید چیزی قرار نیست دستتان را بگیرد؟ برای عکاسی مناظر شهری، هرچقدر هم استاد دگمت از نظر روانی فشار آورد که عکس‌ها اینطوری نه، یا اصلا بلوار کشاورز نه، پافشاری می‌کنی. اگر افتادی هم می‌روی همین واحد را یک جای دیگر مهمان می‌شوی. برین توی دانشگاه. غصه تنهایی و مرگ پرنده امروز صبح مرده که حالا توی باغچه خاکش کرده‌اید را هم نخور. دنیا دو روز است. در انتها، یادت بماند این عکسی که از مجسمه فردوسی گرفتی بهترین عکس این سه روز تمرین بوده.

 

  • نرگس سبز

تاب تاب عباسی

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۵۵ ب.ظ

نطفه در آن لحظه که هستی بدان حمله کرد، گوزپیچ شد. بعد همه گفتند تو دوتا چشم هستی و دوتا دست و امعا و احشا، بعد هم خدا هم که هست دیگر. این بچه یک مدت ماند در جهنم ولی همه بهش گفتند، خودش هم باورش کرد که اسمش جهنم نیست. دنیاست. برای بهشت یکم ترسید فهمید لاشه‌ش برای اینکه هفت آسمان را برود دیگر زیادی سنگین است. هنوز هم نمرده خب. لش و لوش ماند در سایه این همه معما توی زندگی. زیاد عشق بازی میکند الان. آدمها مهره‌های بازیش شده‌اند. یک جورهایی شبیه این شده که سوژه و ابژه یکی‌اند. چون خب خودش هم مهره بازی بقیه است. یک باری به محمدرضا گفت تو نوشتن را به بازی کردن تقلیل می‌دهی. محمدرضا گفت کاش بگی در حد بازی کردن ارتقا می‌دهم. الان مانده تو کف. چرا دوباره وبلاگ زد نرگس؟ احمقی چیزی‌ست یا وقت است دوباره بازی کند؟ 

سلام.

  • نرگس سبز