هایدگر رو که دیگه میدونی کیه؟

نون و نمک هم را نخورده بودیم ما مگر ولد زنا؟

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ

سایه آدم وقتی پشت به آفتاب غروب راه می‌رود دراز است. سایه منم دراز بود و چسبیده بود به کف زمین. با خودم گفتم اگر ما حذف می‌شدیم از این خیابان‌ها و فقط سایه‌هامان به جای ما وظیفه حرکت کردن و زیستن را ادامه میدادند عجب تصویری می‌شد. آن هم در نور مرموز غروب. که در آهنی‌ای باز شد. نگاه کردم به سمت راستم. مردی برای وانت قراضه‌ای در ساختمانی نیمه کاره را باز میکرد. دلم شور افتاد.

سر خیابان که رسیدم، موجودی‌ام را از همان بانک همیشگی استعلام کردم دیدم هفت هزار تومن بیشتر ندارم. دلم شور افتاد. به مامانم زنگ زدم برایم پول بریزد بهم گفت ولخرج. دلم شور افتاد.

رفتم توی کافه. او تا وقتی من دستم را نیاوردم برای سلام، سلامم نکرد. یک میز تک نفره کنار در سالن بهم داد تا سردم بشود. کاپشنم را پوشیدم. یک ربع که گذشت، به زیر سیگاری و منو نگاه کردم. هیچ‌کس نیامد سفارش بگیرد. رنگ کاپشنم توی چشم و چالم بود. همه آن لحظه‌ها با رنگ کاپشنم پر شد. دست‌هایم کمی استیصال داشتند اما خودم نه. با استیصال کتابم را برداشتند و من تا صفحه پنجاه خواندم. ساعت را از روی گوشی چک کردم. دیدم یک ساعت گذشته. او ازم سفارش نگرفته بود. آن دختری که کنار بار کافه، داشت باهاش مصنوعی میخندید و تتوی تازه دستش را نشانش میداد هم، فقط میز جلویی من را تحویل می‌گرفت. چایی‌ها را برایشان می‌آورد. میزشان را خلوت می‌کرد. حتی شنیدم به کسی از همان میز جلویی گفت: "عزیزم". ولی همه من را بیخیال شده بودند.

زیر سایه نگاه احمد، که عادت سلام کردن باهاش را از اول هم نداشتم، ماسکم را زدم روی صورتم. دست‌هایم با همان استیصال وسایلم را جمع و جور کردند و اینبار کمی تپش قلب هم داشتم. پیش ایمان رفتم و گفتم یک ساعت است سفارش نمیگیرند از من. گفت خب به من میگفتی جانم؟

همان موقع فهمیدم دندان‌هایش چه مکعب‌های بزرگی هستند. خاکستری. و دماغ و پوست صورتش از یک بافت غیر انسانی ساخته شده‌اند. پوست سیب زمینی خال خال که خاصیت فلزی داشته باشد. اجزای صورتش مکعب و کروی، توی چشمهایم فرو می‌شدند و بیرون می‌آمدند و باز خودشان را فرو می‌کردند.

گفتم نه دیگر باید بروم. آمدم پول یک ساعت نشستن روی میز را حساب کنم. گفت بیخیال بابا.

همان موقع که گفت بیخیال بابا، من او را کاملا فراموش کرده بودم. او را که کنار من و ایمان ایستاده بود و چند ماه با هم زندگی کرده بودیم. او را که خرج سفرش را هم من میدادم. او را که به خاطرش خواهرم را... .

او را او او او او را. که به خاطر این کلیشه‌های منت گذاری باید خودم را سرزنش کنم. تخم حرام. تا حالا بهش نگفته بودم. ولد زنا. این را هم تا حالا بهش نگفته بودم. حتی وقتی ترکش کردم و برای انتقام به خواهرم پیشنهاد داد هم نگفتم. اما حالا او تخم حرام است. ولد زنا است. و همین امروز که برای اولین بار بدون خداحافظی از کافه‌ای که تویش کار می‌کند آمدم بیرون، دیگر موجود نبود. دیگر استعلامی نمیکنم. دیگر سر یک ولد زنا ولخرجی نمیکنم. توی بلوار قدم زدم و چندبار هم بلند گوزیدم. حالم بد نبود. چون احتمالا همان اول که تصمیم گرفته بودم بروم آنجا، میدانستم اینطور می‌شود.

و اگر راستش را بخواهم بگویم، همین را می‌خواستم.

  • نرگس سبز

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی